فتح قتيبه در «الكامل في التاريخ»
عزالدين علي ابن اثير در كتاب «الكامل في التاريخ» آورده است كه :
«ثم دخلت سنه ست و تسعين، ذكر فتح قُتَيبَه مدينه كاشغر و في هذه السنه غزا قتيبه كاشغر، فسار حمل مع الناس عيالاتهم ليضعهم بسمرقند، فلمّا عبر النهر استعمل رجلاً علي معبر النهر ليمنع مَن يرجع ألّا كاشغر، و هي أذني مدائن الصين، و بعث جيشاً مع كبير بن فلان ألي كاشفر؛ فغنم و سبي سبیاً، فختم اعناقهم و أوغل حتي بلغ قريب الصين. فكتب أليه ملك الصين: أن ابعث ألي رجلاً شريفاً يخبرني عنكم و عن دينكم. فانتخب قتيبه عشرهً لهم جمال و ألسن و بأس و عقل و صلاح فأمرلهم بعده حسنه و متاع حسن من الخزّ و الوَشي و غير ذلك و خيول حسنه، و كان منهم هُبَيره بن مشمرج الكلابي، فقال لهم: أذا دخلتم عليه فأعلموه أنّي قد حلفتُ أني لا أنصرف حتي أطأ بلادهم و اختم ملوكهم و أجبي خراجهم. فساروا و عليهم هُبَيره، فلمّا قدموا عليهم دعاهم ملك الصيم فلبسوا ثياباً بياضاً تحتها الغلائل و تطيبوا و لبسوا النعال و الأرديه، و دخلوا عليه و عنده عظماء قومه فجلسوا، فلم يكلّمهم الملك و لا أحد ممن عنده، فنهضوا. فقال الملك لَمن حضره: كيف رأيتم هؤلاء؟ فقالو: رأينا قوماً ما هم إلّا نساء، ما بقي منّا احد إلّا انتشر ما عنده. فلمّا كان الغد دعاهم فلبسوا الوَشي و العمائمَ الخزّ و المطارف و غدوا عليه، فلمّا دخلو قيل لهم: ارجعوا، و قال لأصحابه: كيف رأيتم هذه الهيئه؟ قالوا: هذه أشبه بهيئه الرجال من تلك، فلمّا كان اليوم الثالث دعاهم، فشدّوا سلاحهم و لبسوا البَيضَ و المغافرُ و أخذوا السيوفَ و الرماح و القسي و ركبوا. فنظر إليهم ملكُ الصين فرأي مثل الجبل، فلمّا دنوا ركزوا رماحهم و أقبلوا مشمّرين، فقيل لهم: ارجعوا، فركبوا خيولهم و أخذول رماحهم و دفعوا خيلهم كأنّهم يتطاردون. فقال الملكُ لأصحاب: كيف ترونهم؟ قالوا: ما رأينا مثل هؤلاء. فلمّا أمسي بعث إليهم: أن ابعثوا إليّ زعيمكم. فبعثوا إليه هُيبَره ابن مشمرج، فقال له: قد رأيتم عظم ملكي و أنّه ليس أحد منعكم منّي، و انتم [انت] في يدي بمنزله البيضه في كفّي، و إنّي سائلكم عن أمر فإن لم تصدقوني قتلتكم. قال: سل. قال: لِمَ صنعتم بزيّكم الأوّل اليوم الأوّل و الثاني و الثالث ما صنعتم؟ قال أمّا زِيّنا اليوم الأول فلبا سنا في أهلنا، و أمّا اليوم الثاني فزيّنا إذا أمنّا أمراء نا، و أمّا الثالث فزيّنا العدونا. قال: ما أحسن ما دبّرتم دهركم، فقولوا لصاحبكم ينصرف، فإنّي قد عرفتُ قلّه أصحابه و ألّا بعثتُ إليكم مَن يُهلككم. قال: كيف يكون قليل الاصحاب مَن أوّل خيله في بلادك و آخرها في منابت الزيتون؟ و أمّا تخويفك إيانا بالقتل فإن لنا آجالاً إذا حضرت فأكرمها القتل و لسنا نكرهه و لانخافه، و قد حلف أن لا ينصرف حتي يطا أرضكم و يختم ملوككم و يُعطَي الجزيه. فقال: فإنّا نخرجه من يمينه و نبعث تراب ارضنا فيطاه و نبعث إليه ببعض أبنائنا فيخمهم و نبعث إليه بجزيه يرضاها. فبعث إليه بهديه و أربعه غلمان من آبناء ملوكهم، ثم أجازهم فأحسن، فقدموا علي قتيبه، فقبل قتيبهُ الجزيه و ختم الغلمان و ردهم و وطي التراب.
فقال سواده بن عبدالملك السَّلولي:
لا عيبَ في الوفد الذين بعثتهم للصين أن سلكوا طريقَ المنهج
كسروا الجفون علي القذي خوف الردي حاشا الكريم هُيبره بن مشموج
أدّي رسالتك التي استرعيته [استدعيته] فأتاك من حِنثِ اليمين بمخرج [لمخرج]
فأوند قتيبه هيبره الي الوليد، فمات بقريه من فارس[1]
ترجمه متن الكامل في التاريخ:
«آغاز سال نود و شش – بيان فتح كاشغر(یکی از شهر های چین در استان شین جیانگ) به دست قتيبه. در آن سال قتيبه كاشغر را قصد كرد و جنگجويان را با خانواده هاي خود كوچ داد تا خانواده ها را در سمرقند قرار دهد. چون خواست از رود بگذرد مردي را در معبر نهر گماشت كه از برگشتن سپاهان جلوگيري كند. مگر با داشتن پروانه عبور، پس از آن راه فرغانه را گرفت و بدرة عصام هم كساني فرستاد كه راه را هموار كنند تا به كاشغر برود و آن نزديك ترين شهرهاي چين بود (به عالم اسلام آن زمام) لشكري به فرماندهي كثير بن فلان براي فتح كاشغر فرستاد. او پيروز شد، غنايم بسياري به دست آورد و اسير گرفت. بر گردن اسراء داغ گذاشت (كه شناخته شوند) بعد رفت تا نزديك چين رسيد، پادشاه (خاقان یا فغفور) چين به او نوشت كه رسولي نزد ما فرست تا بر دين و آيين شما آگاه شويم. قتيبه ده تن برگزيد كه چرب زبان و زيبا منظر و دلير و خردمند و پرهيزگار و توانا باشند. دستور داد وسايل و كالا و رخت و لوازم خوب ديگر مانند خز و زر و زيور براي آنها فراهم كنند. يكي از آنها هيبره بن مشمرج كلابي بود. او با آنها گفت چون بر پادشاه وارد شويد شما به او بگوييد كه اين مرد سوگند ياد كرده كه برنگردد مگر آنكه كشور آنها را پايمال كند و داغ بر گردن بزرگان و شهرياران چين بگذارد و باج بگيرد، آنها رفتند و هيبره پيشواي آنان بود، چون وارد شدند پادشاه آنها را نزد خود خواند آنها رخت سفيد پوشيدند و به خود عطر ماليدند و زر و زيور بستند و به پا كفش و بر تن ردا گرفتند و بر پادشاه وارد شدند كه بزرگان قوم نزد او بودند، آنها نشستند و پادشاه يا ديگري از حضار به آنها سخن نگفتند. آنها هم برخواستند و رفتند. پادشاه از همنشينان خود پرسيد آنها را چگونه ديديد؛ گفتند: ما يك گروه زن ديديم كه شهوت را برانگيختند. روز بعد پادشاه آنها را دعوت كرد. آنها عمامه بر سر و خز بر دوش گرفتند و نزد او رفتند. چون وارد شدند به آنها گفتند برگرديد. از ياران خود پرسيد آنها را چگونه ديديد؟ گفتند: آنها به مردان بيشتر شباهت دارند تا زنان. روز سيم، آنها را خواند. آنها سلاح بر تن گرفتند و كلاهخود ها را بر سر و زره ها را بر تن پوشيدند و شمشير ها و نيزه ها را در دست و كمان ها را بر دوش گرفتند و بر اسب ها سوار شدند و نزد پادشاه رفتند. پادشاه چين به آنها نگاه كرد. كوه هاي آهنيني ديد كه سوي او جنبيده، هجوم بردند، چون نزديك شدند نيزه ها را بر زمين فرو بردند و آستين ها را بالا زدند. بهآنها گفتند برگرديد، آنها نيزه ها را برداشتند و تاختند انگار در حال نبرد مشغول حمله و زد و خورد بودند. پادشاه از اتباع خود پرسيد آنها را چگونه ديديد؟ گفتند: هرگز مانند آنها نديده ايم. چون شب فرا رسيد پيغام داد كه رئيس خود را نزد من بفرستيد. آنها هم هيبره بن مشموج را فرستادند. چون وارد شد به او گفت، تو عظمت ملك مرا دانستي كه هيچ كس قادر به حمايت شما در قبال من نخواهد بود. اكنون شما مانند يك تخم (مرغ) در دست من هستنيد (عين عبارت) من چند چيز از شما مي پرسم اگر به من راست نگوييد من شما را خواهم كشت. گفت: بپرس، گفت: چرا روز اول و دوم و سيم بهان صورت و لباس در آمديد و مقصود شما از تغيير هيئت و لباس چه بود؟ گفت: لباس و زينت روز نخستين براي خانواده ها و زن و فرزند ما بود (كه بدان حال نزد آنها زينت مي كنيم)، لباس و هيئت روز دوم براي اين بود كه ما هنگامي كه آسوده باشيم نزد بزرگان و سالاران ما با همان وضع زيست مي كنيم. اما روز سيم كه ما در قبال دشمن بايد چنين باشيم. گفت خوب تدبيري به كار برده ايد، اكنون به رفيق (فرمانده) خود بگوييد برگردد من مي دانم كه عدة شما كم است و اگر برنگرديد من كساني را براي (نبرد) شما خواهم فرستاد كه همه شما را دچار هلاك و تباهي كند. گفتند: چگونه عده او كم باشد و حال اينكه مقدمه خيل(سواران جنگی) او در بلاد تو و آخر سواران او در بلاد زيتون است (سوريه و لبنان و یا آنکه بندر زیتون در چین)؟ اما تهديد تو به كشتن ما، بدان ما همه اجل معين داريم كه اگر فرا رسد بهتر نوع آن قتل است و ما قتل را بد نمي دانيم و از آن نمي گريزيم. (بعد همه حاضر شدند و گفتند) پيشواي ما (هيبره) سوگند ياد كرده است كه از اين جا نرود مگر اين كه كشور شما را پامال كند و گردن بزرگان و شهرياران شما را مهر (بندگي) كند و شما خود باج و جزيه را بدهيد. گفت: ما چارة سوگند او را مي سازيم. خاك كشور خود را زير پاي او مي گذاريم كه قدم بر آن بگذارد و پامالش كند بعضي از فرزندان خود را هم تحت اختيار او مي گذاريم كه مهر بر گردن آنها بزندو جزيه هم مي دهيم و آن مبلغي باشد كه او را خشنود كند. پس از آن هديه (مالي ) تقديم كرد. چهارتن از شاهزادگان را نزد او فرستاد كه علامت بر گردن آنها گذاشت. نسبت به همه نيكي كرد. آنها نزد قتيبه باز گشتند. قتيبه هم جزيه را پذيرفت و چهار شاهزاده را مهر گردن زد و پا بر خاك چين (كه براي او حمل شده بود) نهاد و چهار شاهزاده را برگردانيد. (عبارت مؤلف مختلط و مبهم مي باشد زيرا در آغاز آن تصور مي شود كه هيبره فرمانده يا پيشواي نمايندگان آن پيشنهاد را كرده و بعد بدون توضيح نام قتيبه به ميان مي آيد كه او خواسته پا بر خاك چين گذارد و شاهزادگان را مهر بندگي بر گردن نهند و الي آخر. همچنين پذيرفتن هيبره به تنهايي كه بعد در خطاب از فرد تجاوز و جمع را ياد كرده است. آنچه مسلم است پيشناد و يا تكليف و تهديد از قتيبه بوده است و ما نخواستيم در عبارت مؤلف تصرف كنيم ناگزير به اين توضيح مي پردازيم). سواده بن عبدالملك سلولي در اين باره گفت:
«لا عيب في الفد الذين بعثتهم .... » يعني، هيئت نمايندگي كه تو آنها را به چين فرستادي عييب و نقص نداشت آنها راه راست پيمودند. آنها از فرط بيم چشم ها را بستند و از مرگ ترسيدند (و تسليم شدند) غير از آن مرد كريم هيبره بن مشمرج (كه از مرگ نترسيد). او رسالت و پيغام تو را (اي قتيبه) ادا كرد و تو را از تنگناي سوگند بيرون آورد (اين شعر هم تصريح كرده كه قتييبه پيشنهاد و تهديد كرده بود نه هيبره)
و چون نمايندگان نزد قتيبه باز گشتند، قتيبه، هيبره را نزد وليد (به نمايندگي) فرستاد و او در عرض راه در پارس (فارس) در گذشت.»[2]
[1] عزالدين ابي الحسن علي بن ابي الكرم محمد بن محمد بن عبدالكريم بن عبدالواحد الشيباني المعروف بابن اثير، الكامل في التاريخ، جلد 5، صفحات 5 و 6 و 7
[2] عزالدين علي بن اثير – كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران – جلو سوم، ترجمه عباس خليلي جلد هفتم صفحات 199 تا 202. لازم به ذكر است كه جلد سوم شامل مجلدات هفتم، هشتم و نهم مي باشد.