فتح قتیبه در «البدايه و النهايه»
اين ماجرا را حافظ ابي الفداء اسماعيل ابن كثير القريشي الدمشقي (متوفي 774 هجري) در جلد نهم كتاب البدايه و النهايه چنين آورده است كه:
« ثم دخلت سنه ست و تسعين و فيها فتح قتيبه بن مسلم ... كاشغر من ارض الصين، و بعث إلي ملك الصين رسلاً يتهدده و يتوعده و يقسم بالله لا يرجع حتي يطأ بلاده و يختم ملوكهم، و هو في مدينه عظيمه، يقال« إن عليها تسعين باباً في سورها المحيط بها، يقال لها خان بالق[1]، من أعظم المدن و أكثرها ريعاً و معاملات و أموالاً، حتي قيل: إن بلاد الهند مع استاعها كالشامه في ملك الصين و الصين لا يحتاجون إلي أن يسافروا في ملك غير هم لكثره أموالهم و متاعهم، و غير هم محتاج إليهم لما عندهم من المتاع و الدنيا المتسعه، و سائر ملوك تلك البلاد تؤدي إلي ملك الصين الخراج، لقهره و كثره جنده و عدده و المقصود ان الرسل لما دخلوا علي ملك الصين وجدوا مملكه عظيمه حصينه، ذات أنهارٍ و أسواقٍ و حسنٍ و بهاء فدخلوا عليه في قلعه عظيمه حصينه، و بقدر مدينه كبيره، فقال لهم ملك الصين: ما أنتم؟ - و كانوا ثلا ثمائه رسول عليهم هيبره – فقال الملك لترجمانه: قل لهم: ما أنتم و ما تريدون؟ فقالوا: نحن رسول قتيبه بن مسلم، و هو يدعوك إلي الاسلام، فإن لم تفعل فالجزيه، فإن لم تفعل فالحرب. فغضب الملك أمر بهم إلي دار، فلما كان الغد دعاهم فقال لهم: كيف تكونون في عباده إالهكم؟ فصلول الصلاه علي عاداتهم، فلما ركعوا و سجدوا ضحك منهم، فقال: كيف تكونون في بيوتكم؟ فلبسوا ثياب مضهم، فأمرهم بالانصراف، فلما كان من الغد ارسل إليهم فقال: كيف تدخلون علي ملوككم؟ فلبسوا الوشي (نقش الثوب)، و العمائم و المطارف، و دخلو علي الملك، فقال لهم ارجعوا فرجعوا، فقال اولئك. فلما كان اليوم الثالث: أرسل إليهم فقال لهم: كيف تلقون عدوكم؟ فشدوا عيلهم سلاحهم، و لبسوا المغافر [زرد يلبسه المحارب تحت القلنسوه] و البيض [السيوف] و تقلدوا السيوف، و نكبوا القسي [النبال] و أخذوا الرماح، و ركبوا خيولهم و مضوا، فنظر أليهم ملك الصين فرأي امثال الجبال مقبله، فلما قربوا منه ركزوا رماحهم، ثم أقبلوا نحوه مشمرين فقيل لهم: ارجعوا- و ذلك لما دخل قلوب اهل الصين من الخوف منهم- فانصرفوا فركبوا خيولهم و اختلجوا رماحهم، ثم ساقوا خيولهم كأنهم يتطاردون بها، فقال الملك لأصحابه: كيف ترونهم؟ فقالوا: ما رأينا کهولاء قط. فلما أمسوا بعث إليهم الملك ان ابعثوا إلي زعيمكم و أفضلكم، فبعثوا إليه هيبره، فقال له الملك حين دخل عليه: قد رأيتم عظم ملكي، و ليس أحد يمنعكم مني و أنتم به منزله البيضه في كفي، و أنا سائلك عن أمر، فإن تصدقني و إلا قتلتك، فقال: سل! فقال الملك: لم صنعتم ما صنعتم من زي اول يوم و الثاني و الثالث؟ فقال: أما زينا اول يوم فهو لباسنا في اهلنا و نسائنا و طيبنا عندهم، و أما ما فعلنا ثاني يوم فهو زينا إذا دخلنا علي ملوكنا و أما زينا ثالث يوم فهو إذا لقينا عدونا. فقال الملك: ما أحسن ما دبرتم دهركم، فانصرفوا إلي صاحبكم – يعني: قتيبه- و قولوا له ينصرف راجعاً عن بلادي، فاني قد عرفت حرصه و قله اصحابه، و إلا بعث إليكم من يهلككم عن آخركم. فقال له هيبره: تقول لقتيبه هذا؟! فكيف يكون قليل الاصحاب من اول خيله في بلادك و آخرها في منابعت الزيتون؟ و كيف يكون حريصاً من خلف الدنيا قادراً عليها، و غزاك في بلادك؟ و أما تخويفك إيانا بالقتل فإنا نعلم أن لنا أجلاً إذا حضر فأكرمها عندنا القتل، فلسنا نكرهه و لا نخافه. فقال الملك فما الذي يرضي صاحبكم؟ فقال: قد حلف أنه لا ينصرف حتي يطأ أرضك، و يختم ملوكك و يجبي الجزيه من بلادك، فقال: أنا أبريمينه و أخرجه منها، أرسل اليه بتراب من أرضي و أربع غلمان من أبناء الملوك، و أرسل إليه ذهباً كثيراً و حريراً و ثياباً صينيه لا تقوم و لا يدري قدرها، ثم لهم معه مقاولات كثيره، ثم اتفق الحال علي أن بعث صحافاً من ذهب متسعه، فيها تراب من أرضه ليطأه قتيبه، و بعث بجماعه من اولاده و أولاد الملوك ليختم رقابهم، و بعث بمال جزيل ليبر بيمين قتيبه. و قيل: إنه بعث أربعمائه من أولاده و أولاد الملوك، فلما انتهي ألي قتيبه ما ارسله ملك الصين قبل ذلك منه[2].
ترجمه متن البدايه و النهايه:
«سپس سال نود و شش (هجري) داخل شد و در آن سال قتيبه بن مسلم كاشغر را كه جزء چين بود فتح كرد (گشود) و فرستاده اي را براي وعده و وعيد دادن برگزيد و (قتيبه) قسم به خدا خورد كه برنگردد تا اينكه پاي در خاك چين گذارد و پادشاهان و اشراف آنها را مهر غلامي زند و ازآنها جزيه بگيرد يا اينكه آنها را داخل در دين اسلام نمايد. پس فرستاده داخل در مقر پادشاهي بزرگ آنها شد و پادشاه در شهري بزرگ بود، گفته شده است كه: همانا بر آن هفتاد درب در اطرافش بود كه بهآن شهر خان بالق (همان پكن امروزي) مي گفتند از شهرهاي عظيم و بزرگ بود و داراي مردمي فراوان و دادوستد و دارايي فراوان در آن شهر بود. همانا بلاد هند با وسعت و پيشرفتي كه داشتند مانند منطقه شمالي چين بودند و (مردم) چين نيازي نداشتند كه به ملك ديگري مسافرت كنند به خاطر فراواني اموال و متاعشان و غيره، و (مردم) غير چين به آنها احتياج داشتند به خاطر چيزهايي كه نزد آنها بود از متاع دنيا به طور فراوان، و پادشاهان آن بلاد به پادشاه چين خراج مي دادند، به خاطر برتري كه داشت و سربازانش و تعداد آنها. و مقصود آنكه همانما زماني كه فرستادگان بر ملك چين وارد مي شدند مملكت عظيم و مستحكمي مي ديدند كه داراي نهرها و بازارهاي متنوع و داراي نيكويي و مباهاتي بود. داخل بر قلعه اي عظيم و مستحكمي مي شدند كه به اندازة شهري بزرگ بود، پس از آن پادشاه چين به آنها گفت: شما چه كسي هستيد؟ - و سيصد نفر بودند كه به سرپرستي هبيره فرستادگان قتيبه بن مسلم بودند- امپراطور به مترجمان گفت: به آنها بگو: شما كيستيد و چه مي خواهيد؟ پس گفتيم: ما فرستادگان قتيبه بن مسلم هستيم، و او تو را به دين اسلام دعوت كرده است، اگر نپذيرفتي بايد جزيه بدهي و اگر آن را نيز نپذيري بايد جنگ كنيم. امپراطور غضبناك شد و به آنها دستور داد به خانه بروند، زماني كه فردا رسيد آنها را خواست و به آنها گفت: در عبادت پروردگارتان چگونه عمل مي كنيد؟ نمازي طبق عادت خود خواندند، در حين به جا آوردن ركوع و سجده كردن يكي از آنها خنديد. گفت: در خانه هايتان چگونه ايد؟ (لباس سفيد پوشيدند و بخود عطر زدند) لباس مناسب منزل را پوشيدند. امپراطور دستور داد برگردند، فردا كه رسيد فرستاده اي به سوي آنها گماشت و به آنها گفت: چگونه بر پادشاهان خود وارد مي شويد؟ لباس هاي نقش دار پوشيدند و عمامه ها بر سر نهادند و وارد بر امپراطور چين شدند، امپراطور گفت: برگرديد (هبيره و همراهانش) باز گشتند (به استراحتگاهي كه در آن بودند) امپراطور به يارانش گفت: اين ها را چگونه ديديد؟ گفتند: در اين لباس به مردان شبيه تر بودند تا مرحله اول، و اين ها همان گروه اول بودند. وقتي روز سوم فرا رسيد فرستاده اي به سوي آنها فرستاد و به آنها گفت: چگونه با دشمنانتان رودر رو مي شويد؟ آنها سلاح برداشتند و كلاهخود بر سر گذاشتند و زره پوشيدند و شمشير ها و نيزه ها را در دست و كمان ها را بر دوش گرفتند و بر اسب ها سوار شدند و نزد امپراطور رفتند. امپراطور نگاهي بر آنها افكند كوه هاي آهنيني ديد كه به طرف او هجوم بردند، چون نزديك شدند نيزه ها را بر زمين فرود بردند و آستين ها را بالا زدند. بهآنها گفتند بر گرديد- و اين زماني بود كه در دل اهل چين ترس آنها افتاده بود- پس منصرف شدند و اسب هاي خود را سوار شدند و نيزه هاي خود را برداشتند و اسب هاي خود را تاختند انگار در حال نبرد مشغول حمله و زد و خورد بودند. (پادشاه چين) امپراطور از آنها پرسيد آنها را چگونه ديديد؟ گفتند: هرگز مانند آنها نديده ايم. چون شب كردند پيغام داد كه رئيس خود را نزد من بفرستيد. آنها هم هبيره بن مشموج را فرستادند. وقتي هبيره وارد بر امپراطور چين شد امپراطور به او گفت: همانا عظمت ملك مرا دانستيد (و اگر بخواهم شما را هلاك كنم) احدي را ياراي مانع شدن من از اين كار نخواهد بود و شما مانند تخم (تخم مرغ) در دستان من هستيد، و من در مورد كاري از تو سؤال دارم، اگر راست گفتي كه هيچ و إلا به قتل مي رسانمت، هبيره گفت: بپرس! امپراطور گفت: براي چه در روز اول و دوم و سوم خود را چنين آراستيد؟ جواب داد: اما آراستن ما در روز اول، پوششمان در ميان اهل خود (خانواده خود) و زنان خود است و آرامش ماست نزد آنها، و اما آنچه در روز دوم آراستيم حال ما باشد كه با بزرگان و ملوك خود ملاقات داريم، و اما آراستگي ما در روز سوم موقعي است كه با دشمن خود رو در رو مي شويم. امپراطور گفت: چه زيباست آنچه كه تدبير كرديد به دنياي خود (اين آراستن ها را)، باز گرديد پيش رئيس خود- يعني: قتيبه- و به او بگوييد از بلاد چين منصرف گردد و بر گردد، همانا حرص او و كمي يارانش را دانستم، و گرنه گروهي را مي فرستم كه شما را هلاك كندو تا آخرين نفرتان را هلاك كنند. هبيره گفت: به قتيبه اين گونه مي گويي؟! چگونه يارانش كم است كسي كه اول سواران او در بلاد توست و آخر در جايي كه در آن زيتون مي رويد (منظور سوريه و لبنان)؟ و چگونه حريص دنيا است كسي كه دنيا داشته باشد و به آن پشت كند، و در بلاد تو با تو بجنگد؟ و اما در مورد تخفيف دادن تو به ما در مورد كشته شدن (بدان) ما بر اين باوريم كه برايمان اجلي است و زماني كه اجل فرا رسد پس براي ما آن مرگ سزاوارتر است (كشته شدن در ميدان جنگ از مرگ عادي بهتر است) و ما از مرگ كراهتي نداريم و از آن نمي ترسيم. امپراطور گفت: چه چيزي رئيس شما (قتيبه بن مسلم) را راضي مي كند؟ هبيره گفت: همانا او قسم خورد، تا زماني كه زمين تو را (خاك چين را) لگدمال نكرده و بر بزرگان و شاهزادگان تو مهر غلامي نزده و جزيه را بر ملك تو واجب نكرده باز نگردد. امپراطور گفت: من قسم او را بر طرف مي كنم و او را از زير قمسش مي رهانم، برايش از خاك چين بفرست و چهار نفر از شاهزادگان و طلا و حرير و لباس چيني بفرست كه نتواند مقاومت در برابر آن بكند و قدر آن را نتواند حساب كند. (عوض از جزيه). بينشان گفتگو زياد رد و بدل شد تا اينكه بر اين توافق كردند كه ظروف طلاي بزرگ بفرستند كه در آن خاك چين باشد و قتيبه لگدمال كند، جمعي از شاهزادگان و اشراف زادگان برايش بفرستند كه بر گردن آنها مهر غلامي زند. و مالي بفرستند كه قتيبه را بري كند از قسمش و گفته شده :پادشاه چهار صد نفر از شاهزادگان و اشراف زادگان را فرستاد. هنوز به قتيبه نرسيده بود آنچه كه امپراطور فرستاده بود. در ادامه دارد كه قبل از رسيدن آنها خبر مرگ وليد بن عبدالملك به او رسيد و همت قتيبه در اين كار شكست.
همانطور كه پيداست ابن كثير از كتاب ابن اثير بهره جسته است. با در نظر گرفتن اينكه بين اين دو گروه جنگي رخ نداده است مي توان به صراحت اذعان كرد كه اولين جنگ نظامي ميان مسلمانان و چينيان جنگ طراز بوده است و علت اين جنگ كه در اثر خيانت بعد از امان دادن توسط يك فرماندة كره اي كه در سپاه چين خدمت مي كرده رخ داده است و تاريخ آن را 751 ميلادي همان 133 هجري آورده اند و اين همان تاريخي است كه آقاي زين العابدين قرباني به موضوع فرار از شكنجه بني اميه براي علويون اشاره نموده اند. و براي بعضي از مورخين سال751 ميلادي همان 133 هجري تاريخي است كه مي توان گفت اسلام در اين تاريخ از راه خشكي كه همان جاده ابريشم است وارد چين شده است.
[1] خان بالق همان پكن امروزي است.
[2] ابن كثير القريشي الدمشقي، اسماعيل – البدايه و النهايه – جلد 9 صص169 تا 171