ماجرای ابن وهاب مروج الذهب مسعودي
آقاي ابي الحسن علي بن السيح بن علي مسعودي (متوفي 346 هجري) آورده اند كه:
«قال المسعودي و من طرائف أخبار ملوك الصين أن رجلاً من قريش من ولد هبار بن الأسود لما كان من امر صاحب الزنج بالبصره ما كان و اشتهر خرج الرجل من مدينه سيراف، و كان من أرباب البصيره و أرباب النعم بها، و ذوي الاحوال الحسنه؛ ثم ركب منها في بعض مراكب بلاد الهند، و لم يزل يتحول من مركب الي مركب و من بلد إلي بلد، يخترق ممالك الهند، الي أن انتهي الي بلاد الصين فصار إلي مدينه خانفوا، ثم دعته همته الي أن صار الي دار ملك الصين، و كان الملك يومئذ بمدينه حمدان، و هي من كبار مدنهم، و من عظيم أمصارهم، فأقام بباب الملك مده طويله يرفع الرقاع و يذكر أنه من أهل بيت نبوه العرب، فأمر الملك بعد هذه المده الطويله بإنزاله في بعض المساكن و إزاحه العله من أموره و جميع ما يحتاج اليه، و كتب الي الملك المقيم بخانفوا يأمره بالبحث عنه، و مسأله التجار عما يدعيه الرجل من قرابه نبي العرب (صلي الله علي و آله و سلم) فكتب صاحب خانفوا بصحه نسبه، فأذن له في الوصول اليه، و وصله بمال واسع، و أعاده الي العراق، و كان شيخاً فهماً، فأخبر أنه لما و صل اليه و سأله عن العرب، و كيف أزالوا ملك العجم، فقال له: بالله عزوجل، و ما كانت العجم عليه من عباده النيران و السجود للشمس و القمر من دون الله عزوجل، فقال له: لقد غلبت العرب علي أجلِّ الممالك و أنفسها و أوسعها ريعاً و اكثرها اموالاً و أعقلها رجالا و أهاها صوتاً [و أبعدها صيتا]، ثم قال له: فما منزله سائر الملوك عندكم؟ فقال: مالي بهم علم، فقال للترجمان قل له: إنا نعدُّ الملوك خمسه: فأوسعهم ملكً الذي يملك العراق، لأنه في وسط الدنيا، و الملوك محدقه به، و نجدا سمه ملك الملوك؛ و بعد ملكنا هذا، و نجده عندنا ملك الناس، لأنه لا أحد من الملوك أسوس منا، و لا أضبط لملكه من ضبطنا لملكنا، و لا رعيه من الرعايا أطوع لملكها من رعيتنا، فنحن ملوك الناس؛ و من بعده ملك السباع و هو ملك الترك الذي يلينا، و هم سباع الانس، و من بعده ملك الفيله، و هو ملك الهند، و نجده عندنا ملك الحكمه ايضاً أصلها منهم، و من بعده ملك الروم، و هو عندنا ملك الرجال، لأنه ليس في الارض أتم خلقاً من رجاله، و لا أحسن وجوهاً منهم؛ فهؤ لاء اعيان الملوك و الباقون دونهم ثم قال للترجمان: قل له: أتعرف صاحبك إن رأيته؟ يعني رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قال القريشي: و كيف لي برؤيته و هو عنده الله عزوجل؟ فقال: لم أرد هذا، و إنما أردت صورته. فقلت: أجل، فأمر بسفط، فأخرج فوضع بين يده، فتناول منه درجاً، و قال للترجمان: أره صاحبه؛ فرأيت في الدرج صور الأنبياء، فحركت شفتي بالصلاه عليهم، و لم يكن عندهم أني أعرفهم، فقال للترجمان: سله عن تحريكه لشفتيه فسألني، فقلت« ألي عن الانببياهء، فقال: و من أين عرفتهم؟ فقلت بما صُوِّر من أمورهم، هذا نوح (علي نبينا و اله و عليه السلام) في السفينه ينجو بمن معه لما أمر الله عزوجل الماء فعمَّ الماء الأرض كلها بمن فيها و سلمه و مَن معه، فقال: أما نوح فصدقت في تسميته، و أما غرق الأرض كلها فلا نعرفه، و إنما أخذ الطوفان قطعه من الأرض و لم يصل الي أرضنا، و إن كان خبركم صحيحاً فعن هذه القطعه و نحن معاشر أهل الصين و اهند و السند و غيرنا من الطوائف و الأمم لا نعرف ما ذكرتم، و لا نَقَلَ إلينا أسلافنا ما وصفتم، و ما ذكرت من ركوب الماء الأرض كلها فمن الكوائن العظام التي تفزع النفوس إلي حفظه و تتداوله الامم ناقله له، قال القريشي: فهِبَتُ الرد عليه و إقامه الحجه لعلمي بدَفعه ذلك، ثم قلت: و هذا موسي(علي نبينا و اله و عليه السلام) و بنو إسرائيل؛ فقال: نعه علي قلة البلد الذي كان به و فساد قومه عليه؛ ثم قلت: هذا عيسي بن مريم (علي نبينا و اله و عليه السلام) علي حماره و الحواريون معه؛ فقال: لقد كان قليلُ المده، إنما كان أمده يزيد علي ثلاثين شهراً شيئاً يسيراً؛ و عدد من سائر الانبياؤ و اخبارهم ما اقتصرف علي ذكر بعضه، و يزعم هذا القرشي، و هو المعروف بابن هبار، انه رأي فوق صورت كتابه طويله قد دوِّن فيها ذكر اسمائهم [أنسابهم]ف و مواضع بلدانهم، و مقادير اعمارهم، و اسباب نبواتهم و سيرهم؛ و قال: قم رأيت صورت نبينا محمّد (صلي الله عليه و آله و سلم) علي جمل و اصحابه مُحدِقون به في ارجلهم فعال عربيه [عدنيه] من جلود الإبل، و في اوساطهم الجبال، قد علقوا فيها المساويك؛ فبكيت؛ فقال للترجمان: سَلهُ عن بكائه؛ فقلت: هذا نبينا و سيدنا و ابن عمنا محمد بن عبدالله (صلي الله عليه و آله و سلم)؛ فقال: صدقت، لقد ملَّكَ قومه اجل الممالك إلا انه لم يهاين من الملك شيئاً إنما هاينه من هذه و من تولي الامر علي امته من خلفائه و رأيت صور انبياء كثيره منهم من قد أشار بيده جامعاً بين سبابته و إبهامه كالحلقه، كأنه يصف ان الخليفه في مقدار الحلقه، و منهم من قد اشار بسبابته نحو السماء كالمرهب للخليفه بما فوق، و غير ذلك؛ ثم سألني عن الخلفاء و زيهم و كثير من الشرليع، فأجبته علي قدرما أعلم منها»[1]
لازم به ذكر است كه در متن كتاب خانفوا را خامقوا آورده اند و نيز صلوات ها را ابتر به كار برده اند و چون حضرت محمد (صلی الله عليه و آله) فرموده اند كه: «لا تصلوا علي صلوات البتراء»[2] لذا حقير صلوات ها را كامل به كار برده ام.
ترجمه ماجرای ابن وهاب مروج الذهب مسعودي:
مسعودي مي گويد: و هم از عجايب اخبار ملوك اين است كه مردي قرشي از فرزندان هبار بن اسود در آن روزگار كه فتنة صاحب الزنج[3] در بصره رخ داد و معروفست؛ از شهر سيراف برفت. وي مردي خردمند و از خداوندان نعمت و مكنت شهر بود و از سيراف به يك كشتي هندي نشست و همچنان از كشتي به كشتي به شهر ممالك هند را پيمود تا به ديار چين و به شهر خانفوا[4] رسيد آنگاه همتش وا داشت كه به پايتخت چين رهسپار شود. در آن هنگام شاه به شهر حمدان[5] بود كه از شهرهاي بزرگ است و مدتي دراز مقيم دربار شاه شد و نامه ها فرستاد كه از خاندان نبوت عرب است. شاه از پس اين مدت دراز بگفت تا وي را در جايي فرو آورند و بنواختند و مايحتاج او فراهم كردند و به پادشاه مقيم خانفوا نوشت و بفرمود تا دربارة او تحقيق كند و از تجار دربارة ادعاي اين مرد كه گويد خويشاوند پيغمبر (صلی الله عليه وآله وسلم) است بپرسد. فرمانرواي خانفوا صحت نسبت او را تأييد كرد و شاه بدو بار داد و مال فراوان بخشيد و به عراق باز گردانيد و او پيري دانا بود و حكايت كرد كه وقتي به حضور شاه رسيد از او دربارة عرب بپرسيد كه چگونه ملك عجم را از ميان برداشتند
و او گفت: به كمك خداي عزوجل و به سبب آنكه مردم عجم به جاي خداي عزوجل عبادت آتش و سجدة خورشيد و ماه مي گردند.
و شاه گفت: عرب بر مملكتي معتبر و مهم و وسيع و پر درآمد و مالدار چيره شده كه مردمش عاقلند و شهرتش جهانگير است. سپس شاه پرسيد: منزلت ديگر پادشاهان در نزد شما چگونه است؟
او گفت: دربارة آنها چيزي نمي دانم
و شاه به ترجمان گفت: به او بگو ما پنج پادشاه را به حساب مي آوريم، آنكه پادشاهي عراق دارد از همه پادشاهان به وسعت ملك پيش است كه در ميان جهان است و شاهان ديگر اطراف اويند و او را شاه شاهان گوييم، پس از آن پادشاه ماست كه او را پادشاه مردم گوييم كه هيچ يك از شاهان مدبرتر از ما نباشد و ملك خويش چنان كه ما داريم منظم ندارد و هيچ رعيت چون رعيت ما مطيع شاه خود نيست و ما شاهان مردميم، و پس از او شاه درندگان است و او شاه تركان[6] است كه مجاور ماست و تركان درندگان انساني اند، پس از او شاه فيلان يعني شاه هند است كه او را پادشاه حكمت نيز دانيم كه اصل حكمت از هندوان است، پس از او شاه روم است كه به نزد ما پادشاه مردان است كه در جهان نكو خلقت تر و خوش سيماتر از مردان وي نيست. اينان بزرگان ملوكند و ديگر ملوك به مرتبه پس از آنها باشند.
آنگاه به ترجمان گفت: به او بگو اگر رفيق خود را ببيني مي شناسي؟ منظورش پيغمبر خدا (صلی الله عليه و آله و سلم) بود .
و مرد قرشي گفت: چگونه او را توانم ديد كه در جوار خداي عزوجل است؟
شاه گفت: مقصودم اين نبود، مقصودم تصوير او است. و بگفت تا كسيه اي را بياوردند و پيش او نهادند و از آنجا دفتري برگرفت
و به ترجمان گفت: صورت رفيقش ره به او نشان بده.
و من به دفتر صورت پيمبران را بديدم ولبم به صلوات آنها جنبيد و بدانست كه من آنها را شناخته ام.
و به ترجمان گفت: بپرس ببين چرا لبانش را تكان مي دهد؟
از من پرسيد و گفتم: بر پيمبران صلوات مي فرستم.
(اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم)
گفت از كجا آنها را شناختي؟
گفتم: از تصوير كارهايشان، اين (حضرت) نوح (علي نبينا و آله و عليه السلام) است كه با همراهان خود در كشتي است كه خداي عزوجل فرمان داده بود و آب، زمين را به هر چه در آن بود گرفت و او را با همراهانش به سلامت داشت.
گفت: نام (حضرت) نوح (علي نبينا و آله و عليه السلام) را درست گفتي ولي ما از غرق همة زمين چيزي نمي دانيم، طوفان فقط يك قطعه از زمين را گرفته و به سرزمين ما نرسيده است. اگر گفته شما درست باشد دربارة همان قطعه است و ما مردم چين و هند و سند و ديگر قبايل و اقوام از آنچه شما مي گوييد خبر نداريم و از پدران خود نشنيده ايم، اين كه گويي آب همة زمين را گرفته حادثه اي بزرگ است كه خاطرها به حفظ آن راغب است و اقوام براي همديگر نقل كنند. مرد قرشي گويد از جواب وي و اقامة دليل بيم كردم، مي دانستم گفتة مرا رد خواهد كرد.
آنگاه گفتم: و اين (حضرت) موسي (علي نبينا و آله و عليه السلام) است با بني اسرائيل.
گفت: بلي ولي ديارش تنگ بود و قومش اطاعتش نكردند.
سپس گفتم: و اين (حضرت) عيسي بن مريم (علي نبينا و آله و عليه السلام) است سوار خر و حواريون همراه او.
گفت: مدتش كوتاه بود كه سي ماه كمي بيشتر بود. و ذكر و خبر پيمبران ديگر را بر شمرده كه به همين بس مي كنيم.
اين مرد قرشي كه به نام ابن هبار معروف است پندارد كه بالاي هر تصوير نوشته اي مفصل ديده كه ذكر نسب و محل شهر و مدت عمر و كيفيت نبوت و سرگذشت پيمبران در آن بوده است،
مي گويد: آنگاه صورت پيمبرمان (حضرت) محمد (صلی الله عليه و آله و سلم) را بديدم بر شتري و ياران در او خيره، نعلين عدني از چرم سبز به پا و ريسمان ها به كمر و مسواك ها بر آن آويخته، و بگريستم.
پس به ترجمان گفت: بپرس چرا گريه مي كند؟
گفتم: اين پيمبر و پيشوا و پسر عم ما (حضرت) محمد بن عبدالله (صلی الله عليه و آله و ابائه) است.
گفت: راست گفتي و قوم او مالك معتبرترين مملكت ها شدند ولي او ملكي نديد بلكه بازماندگان وي و خليفگانش كه پس از او عهده دار كار امت شدند صاحب مملكت بودند. و تصوير پيمبران بسيار ديدم، يكي از آنها انگشت ميانه و برزگ را حلقه وار به هم آورده اشاره مي كرد، گويي مي گفت كه مخلوق به اندازة حلقه ايست و يكي ديگر با انگشت خود به آسمان اشاره مي كرد گويي مخلوق را از آنچه در بالاست مي ترسانيد و چيزهاي ديگر نيز بديدم، سپس از خليفگان و رفتارشان و بسياري از مسائل شريعت از من پرسيد و تا آنجا كه مي دانستم پاسخ گفتم.»[7]
امپراطور چين در اين زمان، شي جونگ از سلسله تانگ بود و شي جونگ فغفوري است كه ابن وهاب موفق به ديدار و گفتگوي طولاني با وي شده است. اين رويداد نشان دهنده آن است كه فغفور چين از اسلام و پيامبران و احوالات آنها اطلاعات مناسبي داشته است و اسلام به اندازه اي ريشنه دوانيده است كه پادشاه چين چنين ماهرانه صحبت مي كند، ادامه ماجرا را كه برايتان مي خواهم ذكر نمايم و اشاره به خمدان (حمدان، چانگ اَن) دارد و با توصيفي كه از خمدان مي كند و منطبق بر توصيفي است كه در كتاب هاي تاريخي چين در آن دوران (سلسله تانگ) آورده شده است.
[1] مسعودی،ابی الحسن علی بن الحسین بن علی،مروج الذهب،ج1،صص161تا163
[2]احمد بن محمد الحسيني اردكاني – شرح و فضايل صلوات، ص 20 (ابن حجر –صواعق محرقه، ص 144
[3]زمان فتنه صاحب الزنج سال 255 هجري تا 270 هجري است براي توضيحات بيشتر به فرهنگ فارسي دكتر محمد معين جلد 5 صص966 تا 968 مراجعه نماييد.
[4] خانفوا را باز اشتباهاً خانقوا آورده اند و خانفوا همان كانتون امروزي مي باشد
[5] خمدان همان چانگ اَن است خمدان= خان + تانگ= پايتخت خان.H در زبان چيني (پين يين) خ و ح تلفظ مي شود و ما بين اين دو است و به كار بردن هر دو درست است
[6] تركان مغول جزء افراد وحشي نزد چينيان حساب مي شوند و ديوار چين را براي جلوگيري از حملة آنها ساختند
[7] مسعودي ،ابوالحسن علي بن حسين – مروج الذهب ترجمه پاينده ،ابوالقاسم جلد اول صص139 تا 142