伊斯兰教 什叶派
祈求安拉赐福先知穆罕默德和他的后裔

بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

فتح قتیبه در «البدايه و النهايه»

اين ماجرا را حافظ ابي الفداء اسماعيل ابن كثير القريشي الدمشقي (متوفي 774 هجري) در جلد نهم كتاب البدايه و النهايه چنين آورده است كه:

« ثم دخلت سنه ست و تسعين و فيها فتح قتيبه بن مسلم ... كاشغر من ارض الصين، و بعث إلي ملك الصين رسلاً يتهدده و يتوعده و يقسم بالله لا يرجع حتي يطأ بلاده و يختم ملوكهم، و هو في مدينه عظيمه، يقال« إن عليها تسعين باباً في سورها المحيط بها، يقال لها خان بالق[1]، من أعظم المدن و أكثرها ريعاً و معاملات و أموالاً، حتي قيل: إن بلاد الهند مع استاعها كالشامه في ملك الصين و الصين لا يحتاجون إلي أن يسافروا في ملك غير هم لكثره أموالهم و متاعهم، و غير هم محتاج إليهم لما عندهم من المتاع و الدنيا المتسعه، و سائر ملوك تلك البلاد تؤدي إلي ملك الصين الخراج، لقهره و كثره جنده و عدده و المقصود ان الرسل لما دخلوا علي ملك الصين وجدوا مملكه عظيمه حصينه، ذات أنهارٍ و أسواقٍ و حسنٍ و بهاء فدخلوا عليه في قلعه عظيمه حصينه، و بقدر مدينه كبيره، فقال لهم ملك الصين: ما أنتم؟ - و كانوا ثلا ثمائه رسول عليهم هيبره – فقال الملك لترجمانه: قل لهم: ما أنتم و ما تريدون؟ فقالوا: نحن رسول قتيبه بن مسلم، و هو يدعوك إلي الاسلام، فإن لم تفعل فالجزيه، فإن لم تفعل فالحرب. فغضب الملك أمر بهم إلي دار، فلما كان الغد دعاهم فقال لهم: كيف تكونون في عباده إالهكم؟ فصلول الصلاه علي عاداتهم، فلما ركعوا و سجدوا ضحك منهم، فقال: كيف تكونون في بيوتكم؟ فلبسوا ثياب مضهم، فأمرهم بالانصراف، فلما كان من الغد ارسل إليهم فقال: كيف تدخلون علي ملوككم؟ فلبسوا الوشي (نقش الثوب)، و العمائم و المطارف، و دخلو علي الملك، فقال لهم ارجعوا فرجعوا، فقال اولئك. فلما كان اليوم الثالث: أرسل إليهم فقال لهم: كيف تلقون عدوكم؟ فشدوا عيلهم سلاحهم، و لبسوا المغافر [زرد يلبسه المحارب تحت القلنسوه] و البيض [السيوف] و تقلدوا السيوف، و نكبوا القسي [النبال] و أخذوا الرماح، و ركبوا خيولهم و مضوا، فنظر أليهم ملك الصين فرأي امثال الجبال مقبله، فلما قربوا منه ركزوا رماحهم، ثم أقبلوا نحوه مشمرين فقيل لهم: ارجعوا- و ذلك لما دخل قلوب اهل الصين من الخوف منهم- فانصرفوا فركبوا خيولهم و اختلجوا رماحهم، ثم ساقوا خيولهم كأنهم يتطاردون بها، فقال الملك لأصحابه: كيف ترونهم؟ فقالوا: ما رأينا کهولاء قط. فلما أمسوا بعث إليهم الملك ان ابعثوا إلي زعيمكم و أفضلكم، فبعثوا إليه هيبره، فقال له الملك حين دخل عليه: قد رأيتم عظم ملكي، و ليس أحد يمنعكم مني و أنتم به منزله البيضه في كفي، و أنا سائلك عن أمر، فإن تصدقني و إلا قتلتك، فقال: سل! فقال الملك: لم صنعتم ما صنعتم من زي اول يوم و الثاني و الثالث؟ فقال: أما زينا اول يوم فهو لباسنا في اهلنا و نسائنا و طيبنا عندهم، و أما ما فعلنا ثاني يوم فهو زينا إذا دخلنا علي ملوكنا و أما زينا ثالث يوم فهو إذا لقينا عدونا. فقال الملك: ما أحسن ما دبرتم دهركم، فانصرفوا إلي صاحبكم – يعني: قتيبه- و قولوا له ينصرف راجعاً عن بلادي، فاني قد عرفت حرصه و قله اصحابه، و إلا بعث إليكم من يهلككم عن آخركم. فقال له هيبره: تقول لقتيبه هذا؟! فكيف يكون قليل الاصحاب من اول خيله في بلادك و آخرها في منابعت الزيتون؟ و كيف يكون حريصاً من خلف الدنيا قادراً عليها، و غزاك في بلادك؟ و أما تخويفك إيانا بالقتل فإنا نعلم أن لنا أجلاً إذا حضر فأكرمها عندنا القتل، فلسنا نكرهه و لا نخافه. فقال الملك فما الذي يرضي صاحبكم؟ فقال: قد حلف أنه لا ينصرف حتي يطأ أرضك، و يختم ملوكك و يجبي الجزيه من بلادك، فقال: أنا أبريمينه و أخرجه منها، أرسل اليه بتراب من أرضي و أربع غلمان من أبناء الملوك، و أرسل إليه ذهباً كثيراً و حريراً و ثياباً صينيه لا تقوم و لا يدري قدرها، ثم لهم معه مقاولات كثيره، ثم اتفق الحال علي أن بعث صحافاً من ذهب متسعه، فيها تراب من أرضه ليطأه قتيبه، و بعث بجماعه من اولاده و أولاد الملوك ليختم رقابهم، و بعث بمال جزيل ليبر بيمين قتيبه. و قيل: إنه بعث أربعمائه من أولاده و أولاد الملوك، فلما انتهي ألي قتيبه ما ارسله ملك الصين قبل ذلك منه[2].

 

ترجمه متن البدايه و النهايه:

«سپس سال نود و شش (هجري) داخل شد و در آن سال قتيبه بن مسلم كاشغر را كه جزء چين بود فتح كرد (گشود) و فرستاده اي را براي وعده و وعيد دادن برگزيد و (قتيبه) قسم به خدا خورد كه برنگردد تا اينكه پاي در خاك چين گذارد و پادشاهان و اشراف آنها را مهر غلامي زند و از‌آنها جزيه بگيرد يا اينكه آنها را داخل در دين اسلام نمايد. پس فرستاده داخل در مقر پادشاهي بزرگ آنها شد و پادشاه در شهري بزرگ بود، گفته شده است كه: همانا بر آن هفتاد درب در اطرافش بود كه به‌آن شهر خان بالق (همان پكن امروزي) مي گفتند از شهرهاي عظيم و بزرگ بود و داراي مردمي فراوان و دادوستد و دارايي فراوان در آن شهر بود. همانا بلاد هند با وسعت و پيشرفتي كه داشتند مانند منطقه شمالي چين بودند و (مردم) چين نيازي نداشتند كه به ملك ديگري مسافرت كنند به خاطر فراواني اموال و متاعشان و غيره، و (مردم) غير چين به آنها احتياج داشتند به خاطر چيزهايي كه نزد آنها بود از متاع دنيا به طور فراوان، و پادشاهان آن بلاد به پادشاه چين خراج مي دادند، به خاطر برتري كه داشت و سربازانش و تعداد آنها. و مقصود آنكه همانما زماني كه فرستادگان بر ملك چين وارد مي شدند مملكت عظيم و مستحكمي مي ديدند كه داراي نهرها و بازارهاي متنوع و داراي نيكويي و مباهاتي بود. داخل بر قلعه اي عظيم و مستحكمي مي شدند كه به اندازة شهري بزرگ بود، پس از آن پادشاه چين به آنها گفت: شما چه كسي هستيد؟ - و سيصد نفر بودند كه به سرپرستي هبيره فرستادگان قتيبه بن مسلم بودند- امپراطور  به مترجمان گفت: به آنها بگو: شما كيستيد و چه مي خواهيد؟ پس گفتيم: ما فرستادگان قتيبه بن مسلم هستيم، و او تو را به دين اسلام دعوت كرده است، اگر نپذيرفتي بايد جزيه بدهي و اگر آن را نيز نپذيري بايد جنگ كنيم. امپراطور  غضبناك شد و به‌ آنها دستور داد به خانه بروند، زماني كه فردا رسيد آنها را خواست و به‌ آنها گفت: در عبادت پروردگارتان چگونه عمل مي كنيد؟ نمازي طبق عادت خود خواندند، در حين به جا آوردن ركوع و سجده كردن يكي از آنها خنديد. گفت: در خانه هايتان چگونه ايد؟ (لباس سفيد پوشيدند و بخود عطر زدند) لباس مناسب منزل را پوشيدند. امپراطور  دستور داد برگردند، فردا كه رسيد فرستاده اي به سوي آنها گماشت و به آنها گفت: چگونه بر پادشاهان خود وارد مي شويد؟ لباس هاي نقش دار پوشيدند و عمامه ها بر سر نهادند و وارد بر امپراطور  چين شدند، امپراطور  گفت: برگرديد  (هبيره و همراهانش) باز گشتند (به استراحتگاهي كه در آن بودند) امپراطور  به يارانش گفت: اين ها را چگونه ديديد؟ گفتند: در اين لباس به مردان شبيه تر بودند تا مرحله اول، و اين ها همان گروه اول بودند. وقتي روز سوم فرا رسيد فرستاده اي به سوي آنها فرستاد و به آنها گفت: چگونه با دشمنانتان رودر رو مي شويد؟ آنها سلاح برداشتند و كلاهخود بر سر گذاشتند و زره پوشيدند و شمشير ها و نيزه ها را در دست و كمان ها را بر دوش گرفتند و بر اسب ها سوار شدند و نزد امپراطور  رفتند. امپراطور  نگاهي بر آنها افكند كوه هاي آهنيني ديد كه به طرف او هجوم بردند، چون نزديك شدند نيزه ها را بر زمين فرود بردند و آستين ها را بالا زدند. به‌آنها گفتند بر گرديد- و اين زماني بود كه در دل اهل چين ترس آنها افتاده بود- پس منصرف شدند و اسب هاي خود را سوار شدند و نيزه هاي خود را برداشتند و اسب هاي خود را تاختند انگار در حال نبرد مشغول حمله و زد و خورد بودند. (پادشاه چين) امپراطور  از آنها پرسيد آنها را چگونه ديديد؟ گفتند: هرگز مانند آنها نديده ايم. چون شب كردند پيغام داد كه رئيس خود را نزد من بفرستيد. آنها هم هبيره بن مشموج را فرستادند. وقتي هبيره وارد بر امپراطور  چين شد امپراطور  به او گفت: همانا عظمت ملك مرا دانستيد (و اگر بخواهم شما را هلاك كنم) احدي را ياراي مانع شدن من از اين كار نخواهد بود و شما مانند تخم (تخم مرغ) در دستان من هستيد، و من در مورد كاري از تو سؤال دارم، اگر راست گفتي كه هيچ و إلا به قتل مي رسانمت، هبيره گفت: بپرس! امپراطور  گفت: براي چه در روز اول و دوم و سوم خود را چنين آراستيد؟ جواب داد: اما آراستن ما در روز اول، پوششمان در ميان اهل خود (خانواده خود) و زنان خود است و آرامش ماست نزد آنها، و اما آنچه در روز دوم آراستيم حال ما باشد كه با بزرگان و ملوك خود ملاقات داريم، و اما آراستگي ما در روز سوم موقعي است كه با دشمن خود رو در رو مي شويم. امپراطور  گفت: چه زيباست آنچه كه تدبير كرديد به دنياي خود (اين آراستن ها را)، باز گرديد پيش رئيس خود- يعني: قتيبه- و به او بگوييد از بلاد چين منصرف گردد و بر گردد، همانا حرص او و كمي يارانش را دانستم، و گرنه گروهي را مي فرستم كه شما را هلاك كندو تا آخرين نفرتان را هلاك كنند. هبيره گفت: به قتيبه اين گونه مي گويي؟! چگونه يارانش كم است كسي كه اول سواران او در بلاد توست و آخر در جايي كه در آن زيتون مي رويد (منظور سوريه و لبنان)؟ و چگونه حريص دنيا است كسي كه دنيا داشته باشد و به آن پشت كند، و در بلاد تو با تو بجنگد؟ و اما در مورد تخفيف دادن تو به ما در مورد كشته شدن (بدان) ما بر اين باوريم كه برايمان اجلي است و زماني كه اجل فرا رسد پس براي ما آن مرگ سزاوارتر است (كشته شدن در ميدان جنگ از مرگ عادي بهتر است) و ما از مرگ كراهتي نداريم و از آن نمي ترسيم. امپراطور  گفت: چه چيزي رئيس شما (قتيبه بن مسلم) را راضي مي كند؟ هبيره گفت: همانا او قسم خورد، تا زماني كه زمين تو را (خاك چين را) لگدمال نكرده و بر بزرگان و شاهزادگان تو مهر غلامي نزده و جزيه را بر ملك تو واجب نكرده باز نگردد. امپراطور  گفت: من قسم او را بر طرف مي كنم و او را از زير قمسش مي رهانم، برايش از خاك چين بفرست و چهار نفر از شاهزادگان و طلا و حرير و لباس چيني بفرست كه نتواند مقاومت در برابر آن بكند و قدر آن را نتواند حساب كند. (عوض از جزيه). بينشان گفتگو زياد رد و بدل شد تا اينكه بر اين توافق كردند كه ظروف طلاي بزرگ بفرستند كه در آن خاك چين باشد و قتيبه لگدمال كند، جمعي از شاهزادگان و اشراف زادگان برايش بفرستند كه بر گردن آنها مهر غلامي زند. و مالي بفرستند كه قتيبه را بري كند از قسمش و گفته شده :پادشاه چهار صد نفر از شاهزادگان و اشراف زادگان را فرستاد. هنوز به قتيبه نرسيده بود آنچه كه امپراطور  فرستاده بود. در ادامه دارد كه قبل از رسيدن آنها خبر مرگ وليد بن عبدالملك به او رسيد و همت قتيبه در اين كار شكست.

همانطور كه پيداست ابن كثير از كتاب ابن اثير بهره جسته است. با در نظر گرفتن اينكه بين اين دو گروه جنگي رخ نداده است مي توان به صراحت اذعان كرد كه اولين جنگ نظامي ميان مسلمانان و چينيان جنگ طراز بوده است و علت اين جنگ كه در اثر خيانت بعد از امان دادن توسط يك فرماندة كره اي كه در سپاه چين خدمت مي كرده رخ داده است و تاريخ آن را 751 ميلادي همان 133 هجري آورده اند و اين همان تاريخي است كه آقاي زين العابدين قرباني به موضوع فرار از شكنجه بني اميه براي علويون اشاره نموده اند. و براي بعضي از مورخين سال751 ميلادي همان 133 هجري تاريخي است كه مي توان گفت اسلام در اين تاريخ از راه خشكي كه همان جاده ابريشم است وارد چين شده است.



[1] خان بالق همان پكن امروزي است.

[2] ابن كثير القريشي الدمشقي، اسماعيل – البدايه و النهايه – جلد 9 صص169 تا 171



作者 阿斯卡尔 _ 王龙

فتح قتيبه در «الكامل في التاريخ»

عزالدين علي ابن اثير در كتاب «الكامل في التاريخ» آورده است كه :

«ثم دخلت سنه ست و تسعين، ذكر فتح قُتَيبَه مدينه كاشغر و في هذه السنه غزا قتيبه كاشغر، فسار حمل مع الناس عيالاتهم ليضعهم بسمرقند، فلمّا عبر النهر استعمل رجلاً علي معبر النهر ليمنع مَن يرجع ألّا كاشغر، و هي أذني مدائن الصين، و بعث جيشاً مع كبير بن فلان ألي كاشفر؛ فغنم و سبي سبیاً، فختم اعناقهم و أوغل حتي بلغ قريب الصين. فكتب أليه ملك الصين: أن ابعث ألي رجلاً شريفاً يخبرني عنكم و عن دينكم. فانتخب قتيبه عشرهً لهم جمال و ألسن و بأس و عقل و صلاح فأمرلهم بعده حسنه و متاع حسن من الخزّ و الوَشي و غير ذلك و خيول حسنه، و كان منهم هُبَيره بن مشمرج الكلابي، فقال لهم: أذا دخلتم عليه فأعلموه أنّي قد حلفتُ أني لا أنصرف حتي أطأ بلادهم و اختم ملوكهم و أجبي خراجهم. فساروا و عليهم هُبَيره، فلمّا قدموا عليهم دعاهم ملك الصيم فلبسوا ثياباً بياضاً تحتها الغلائل و تطيبوا و لبسوا النعال و الأرديه، و دخلوا عليه و عنده عظماء قومه فجلسوا، فلم يكلّمهم الملك و لا أحد ممن عنده، فنهضوا. فقال الملك لَمن حضره: كيف رأيتم هؤلاء؟ فقالو: رأينا قوماً ما هم إلّا نساء، ما بقي منّا احد إلّا انتشر ما عنده. فلمّا كان الغد دعاهم فلبسوا الوَشي و العمائمَ الخزّ و المطارف و غدوا عليه، فلمّا دخلو قيل لهم: ارجعوا، و قال لأصحابه: كيف رأيتم هذه الهيئه؟ قالوا: هذه أشبه بهيئه الرجال من تلك، فلمّا كان اليوم الثالث دعاهم، فشدّوا سلاحهم و لبسوا البَيضَ و المغافرُ و أخذوا السيوفَ و الرماح و القسي و ركبوا. فنظر إليهم ملكُ الصين فرأي مثل الجبل، فلمّا دنوا ركزوا رماحهم و أقبلوا مشمّرين، فقيل لهم: ارجعوا، فركبوا خيولهم و أخذول رماحهم و دفعوا خيلهم كأنّهم يتطاردون. فقال الملكُ لأصحاب: كيف ترونهم؟ قالوا: ما رأينا مثل هؤلاء. فلمّا أمسي بعث إليهم: أن ابعثوا إليّ زعيمكم. فبعثوا إليه هُيبَره ابن مشمرج، فقال له: قد رأيتم عظم ملكي و أنّه ليس أحد منعكم منّي، و انتم [انت] في يدي بمنزله البيضه في كفّي، و إنّي سائلكم عن أمر فإن لم تصدقوني قتلتكم. قال: سل. قال: لِمَ صنعتم بزيّكم الأوّل اليوم الأوّل و الثاني و الثالث ما صنعتم؟ قال أمّا زِيّنا اليوم الأول فلبا سنا في أهلنا، و أمّا اليوم الثاني فزيّنا إذا أمنّا أمراء نا، و أمّا الثالث فزيّنا العدونا. قال: ما أحسن ما دبّرتم دهركم، فقولوا لصاحبكم ينصرف، فإنّي قد عرفتُ قلّه أصحابه و ألّا بعثتُ إليكم مَن يُهلككم. قال: كيف يكون قليل الاصحاب مَن أوّل خيله في بلادك و آخرها في منابت الزيتون؟ و أمّا تخويفك إيانا بالقتل فإن لنا آجالاً إذا حضرت فأكرمها القتل و لسنا نكرهه و لانخافه، و قد حلف أن لا ينصرف حتي يطا أرضكم و يختم ملوككم و يُعطَي الجزيه. فقال: فإنّا نخرجه من يمينه و نبعث تراب ارضنا فيطاه و نبعث إليه ببعض أبنائنا فيخمهم و نبعث إليه بجزيه يرضاها. فبعث إليه بهديه و أربعه غلمان من آبناء ملوكهم، ثم أجازهم فأحسن، فقدموا علي قتيبه، فقبل قتيبهُ الجزيه و ختم الغلمان و ردهم و وطي التراب.

 فقال سواده بن عبدالملك السَّلولي:

لا عيبَ في الوفد الذين بعثتهم                 للصين أن سلكوا طريقَ المنهج

كسروا الجفون علي القذي خوف الردي      حاشا الكريم هُيبره بن مشموج

أدّي رسالتك التي استرعيته [استدعيته]       فأتاك من حِنثِ اليمين بمخرج [لمخرج]

   فأوند قتيبه هيبره الي الوليد، فمات بقريه من فارس[1]

 

ترجمه متن الكامل في التاريخ:

«آغاز سال نود و شش – بيان فتح كاشغر(یکی از شهر های چین در استان شین جیانگ) به دست قتيبه. در آن سال قتيبه كاشغر را قصد كرد و جنگجويان را با خانواده هاي خود كوچ داد تا خانواده ها را در سمرقند قرار دهد. چون خواست از رود بگذرد مردي را در معبر نهر گماشت كه از برگشتن سپاهان جلوگيري كند. مگر با داشتن پروانه عبور، پس از آن راه فرغانه را گرفت و بدرة عصام هم كساني فرستاد كه راه را هموار كنند تا به كاشغر برود و آن نزديك ترين شهرهاي چين بود (به عالم اسلام آن زمام) لشكري به فرماندهي كثير بن فلان براي فتح كاشغر فرستاد. او پيروز شد، غنايم بسياري به دست آورد و اسير گرفت. بر گردن اسراء داغ گذاشت (كه شناخته شوند) بعد رفت تا نزديك چين رسيد، پادشاه (خاقان یا فغفور) چين به او نوشت كه رسولي نزد ما فرست تا بر دين و آيين شما آگاه شويم. قتيبه ده  تن برگزيد كه چرب زبان و زيبا منظر و دلير و خردمند و پرهيزگار و توانا باشند. دستور داد وسايل و كالا و رخت و لوازم خوب ديگر مانند خز و زر و زيور براي آنها فراهم كنند. يكي از آنها هيبره بن مشمرج كلابي بود. او با آنها گفت چون بر پادشاه وارد شويد شما به او بگوييد كه اين مرد سوگند ياد كرده كه برنگردد مگر آنكه كشور آنها را پايمال كند و داغ بر گردن بزرگان و شهرياران چين بگذارد و باج بگيرد، آنها رفتند و هيبره پيشواي آنان بود، چون وارد شدند پادشاه آنها را نزد خود خواند آنها رخت سفيد پوشيدند و به خود عطر ماليدند و زر و زيور بستند و به پا كفش و بر تن ردا گرفتند و بر پادشاه وارد شدند كه بزرگان قوم نزد او بودند، آنها نشستند و پادشاه يا ديگري از حضار به آنها سخن نگفتند. آنها هم برخواستند و رفتند. پادشاه از همنشينان خود پرسيد آنها را چگونه ديديد؛ گفتند: ما يك گروه زن ديديم كه شهوت را برانگيختند. روز بعد پادشاه آنها را دعوت كرد. آنها عمامه بر سر و خز بر دوش گرفتند و نزد او رفتند. چون وارد شدند به آنها گفتند برگرديد. از ياران خود پرسيد آنها را چگونه ديديد؟ گفتند: آنها به مردان بيشتر شباهت دارند تا زنان. روز سيم، آنها را خواند. آنها سلاح بر تن گرفتند و كلاهخود ها را بر سر و زره ها را بر تن پوشيدند و شمشير ها و نيزه ها را در دست و كمان ها را بر دوش گرفتند و بر اسب ها سوار شدند و نزد پادشاه رفتند. پادشاه چين به آنها نگاه كرد. كوه هاي آهنيني ديد كه سوي او جنبيده، هجوم بردند، چون نزديك شدند نيزه ها را بر زمين فرو بردند و آستين ها را بالا زدند. به‌آنها گفتند برگرديد، آنها نيزه ها را برداشتند و تاختند انگار در حال نبرد مشغول حمله و زد و خورد بودند. پادشاه از اتباع خود پرسيد آنها را چگونه ديديد؟ گفتند: هرگز مانند آنها نديده ايم. چون شب فرا رسيد پيغام داد كه رئيس خود را نزد من بفرستيد. آنها هم هيبره بن مشموج را فرستادند. چون وارد شد به او گفت، تو عظمت ملك مرا دانستي كه هيچ كس قادر به حمايت شما در قبال من نخواهد بود. اكنون شما مانند يك تخم (مرغ) در دست من هستنيد (عين عبارت) من چند چيز از شما مي پرسم اگر به من راست نگوييد من شما را خواهم كشت. گفت: بپرس، گفت: چرا روز اول و دوم و سيم به‌ان صورت و لباس در آمديد و مقصود شما از تغيير هيئت و لباس چه بود؟ گفت: لباس و زينت روز نخستين براي خانواده ها و زن و فرزند ما بود (كه بدان حال نزد آنها زينت مي كنيم)، لباس و هيئت روز دوم براي اين بود كه ما هنگامي كه آسوده باشيم نزد بزرگان و سالاران ما با همان وضع زيست مي كنيم. اما روز سيم كه ما در قبال دشمن بايد چنين باشيم. گفت خوب تدبيري به كار برده ايد، اكنون به رفيق (فرمانده) خود بگوييد برگردد من مي دانم كه عدة شما كم است و اگر برنگرديد من كساني را براي (نبرد) شما خواهم فرستاد كه همه شما را دچار هلاك و تباهي كند. گفتند: چگونه عده او كم باشد و حال اينكه مقدمه خيل(سواران جنگی) او در بلاد تو و آخر سواران او در بلاد زيتون است (سوريه و لبنان و یا آنکه بندر زیتون در چین)؟ اما تهديد تو به كشتن ما، بدان ما همه اجل معين داريم كه اگر فرا رسد بهتر نوع آن قتل است و ما قتل را بد نمي دانيم و از آن نمي گريزيم. (بعد همه حاضر شدند و گفتند) پيشواي ما (هيبره) سوگند ياد كرده است كه از اين جا نرود  مگر اين كه كشور شما را پامال كند و گردن بزرگان و شهرياران شما را مهر (بندگي) كند و شما خود باج و جزيه را بدهيد. گفت: ما چارة سوگند او را مي سازيم. خاك كشور خود را زير پاي او مي گذاريم كه قدم بر آن بگذارد و پامالش كند بعضي از فرزندان خود را هم تحت اختيار او مي گذاريم كه مهر بر گردن آنها بزندو جزيه هم مي دهيم و آن مبلغي باشد كه او را خشنود كند. پس از آن هديه (مالي ) تقديم كرد. چهارتن از شاهزادگان را نزد او فرستاد كه علامت بر گردن آنها گذاشت. نسبت به همه نيكي كرد. آنها نزد قتيبه باز گشتند. قتيبه هم جزيه را پذيرفت و چهار شاهزاده را مهر گردن زد و پا بر خاك چين (كه براي او حمل شده بود) نهاد و چهار شاهزاده را برگردانيد. (عبارت مؤلف مختلط و مبهم مي باشد زيرا در آغاز آن تصور مي شود كه هيبره فرمانده يا پيشواي نمايندگان آن پيشنهاد را كرده و بعد بدون توضيح نام قتيبه به ميان مي آيد كه او خواسته پا بر خاك چين گذارد و شاهزادگان را مهر بندگي بر گردن نهند و الي آخر. همچنين پذيرفتن هيبره به تنهايي كه بعد در خطاب از فرد تجاوز و جمع را ياد كرده است. آنچه مسلم است پيشناد و يا تكليف و تهديد از قتيبه بوده است و ما نخواستيم در عبارت مؤلف تصرف كنيم ناگزير به اين توضيح مي پردازيم). سواده بن عبدالملك سلولي در اين باره گفت:

«لا عيب في الفد الذين بعثتهم .... » يعني، هيئت نمايندگي كه تو آنها را به چين فرستادي عييب و نقص نداشت آنها راه راست پيمودند. آنها از فرط بيم چشم ها را بستند و از مرگ ترسيدند (و تسليم شدند) غير از آن مرد كريم هيبره بن مشمرج (كه از مرگ نترسيد). او رسالت و پيغام تو را (اي قتيبه) ادا كرد و تو را از تنگناي سوگند بيرون آورد (اين شعر هم تصريح كرده كه قتييبه پيشنهاد و تهديد كرده بود نه هيبره)

 و چون نمايندگان نزد قتيبه باز گشتند، قتيبه، هيبره را نزد وليد (به نمايندگي) فرستاد و او در عرض راه در پارس (فارس) در گذشت.»[2]

 



[1] عزالدين ابي الحسن علي بن ابي الكرم محمد بن محمد بن عبدالكريم بن عبدالواحد الشيباني المعروف بابن اثير، الكامل في التاريخ، جلد 5، صفحات 5 و 6 و 7

 

[2] عزالدين علي بن اثير – كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران – جلو سوم، ترجمه عباس خليلي جلد هفتم صفحات 199 تا 202. لازم به ذكر است كه جلد سوم شامل مجلدات هفتم، هشتم و نهم مي باشد.

 

 



作者 阿斯卡尔 _ 王龙
 
日期 : Wed 1 May 2013

فتح کاشغر توسط قتيبه

 در كتب تاريخي به فتح قتيبه اشاراتي شده است و توضيحاتي آورده اند كه در اينجا دو نمونه را می آوریم.



作者 阿斯卡尔 _ 王龙

فرار گروهي از علويان از شكنجه و فشار بني اميه به چین

در كتاب علل پيشرفت اسلام و انحطاط مسلمين چنين آمده است كه:

 «در سال 713 و 726 بين طرفين، هيئت هايي مبادله گرديد و گروهي از علويان نيز كه از شكنجه و فشار بني اميه فرار كرده بودند پيش از سال 750 به چين رفتند و در آنجا اقامت گزيدند.»[1] مؤلف به سال 712 اشاره مي كند كه ماجراي فتح قتيبه نيز در همين تاريخ است البته مؤلف اشاره مي كند كه بين طرفين، هيئت هايي مبادله گرديد لذا حقير احتمال مي دهم كه قبل از فتح قتيبه بين دو طرف آمد و شدهايي بوده است.



[1] زين العابدين قرباني، علل پيشرفت اسلام و انحطاط مسلمين، صفحه 216



作者 阿斯卡尔 _ 王龙

همخوانی تاریخ طبری راجع به نظر منتخب

طبري در اين موضوع آورده است كه:

«و لما عبر خاقان النهر و عبرت معه حاشيه آل كسري أومن أخذ نحو بلخ منهم مع يزدجرد لقوا رسول يزدجرد الذي كان بعث الي مالك الصين و أهدي اليه نعه و معه جواب كتابه من مالك الصين فسألوه عما وراءه فقال لما قدمت عليه بالكتاب و الهدايا كافأنا بما ترون و أراهم مدينه و أجاب يزدجرد فكتب إليه بهذا الكتاب بعد ما كان قال لي قد عرفت أن حقا علي الملوك علي من غلبهم فصف لي صفه هؤلاء القوم الذين أخرجوكم من بلادكم فأني أراك تذكر قبه منهم و كثره منكم و لايبلغ أمثال هؤلاء القليل الذين تصف منكم فيها أسمع من كثرتكم إلا بخير عندهم و شر فيكم فقلت سلني عما أحببت فقال أيوفون بالعهد قلت نعم قال و ما يقولون لكم قبل أن يقاتلوكم قلت يدعوننا إلي واحده من ثلاث إما دينهم فإن أجبناهم أجرونا مجراهم أو الجزيه و المنه أو المنابذه قال فكيف طاعتهم أمراء هم قلت أطوع قوم لمرشدهم قال فما يحلون و ما يحرمون فاختبر نه فقال أيحرمون ما حلل لهم أو يحلون ما حرم عليهم قلت لا قال فإن هؤلاء القوم لا يهلكون أبداً حتي يحلوا حرامهم و يحرموا حلالهم ثم قال أخبرني عن لباسهم فاخبرته و عن مطاياهم فقلت الخيل العراب و وصفتها فقال نعمت الحصون هذه و صفت له الإبل و بروكها و ابنعاثها بحملها فقال هذه صفه دواب طوال الأعناق و كتب له إلي يزدجرد أنه لم يمنعني أن أبعث إليك بجيش إليك بجيش أوله بمرو و آخره بالصين الجماله بما يحق علي و لكن هؤلاء القوم الذين وصف لي رسولك صفتهم لو يحاولون الجبال لهدوها و لو خلي لهم سربهم أزالوني ماداموا علي ما وصف فسالمهم و ارض منهم بالمساكنه و لا تهجهم مالم يهجوك»[1]

 

ترجمه متن طبری:

 چون خاقان از نهر گذشت، اطرافيان خسرو (آل كسري) كه به بلخ آمده بودند همراه وي روان شدند و به فرستاده اي كه يزدگرد سوي شاه چين روانه كرده بود و با وي فرستاده بود برخوردند كه پاسخ پادشاه چين را به نامه يزدگرد همراه داشت و از او پرسيدند: چه خبري بود؟

گفت: وقتي نامه و هديه ها را پيش وي بردم اين چيزها را كه مي بينيد به ما عوض داد. هديه شاه چين را به آنها نشان داد و گفت: اين نامه را به جواب يزدگرد نوشته و به من گفت: مي دانم كه بايد شاهان، شاهان را بر ضد غالبان ياري دهند. وصف اين قوم كه شما را از ديارتان بيرون كرده اند بگو كه شنيده ام، از كمي آنها و بسياري خودتان سخن كردي، غلبة امثال اين گروه كم بر شما كه گفتي بسيار بوده ايد به سبب صفات خوب آنها و صفات بد شماست. هر چه خواهي بپرس.

 گفت: آيا درست پيمانند؟

گفتم: آري.

گفت: پيش از آنكه جنگ آغاز كنيد با شما چه گويند؟

گفتم: ما را به يكي از سه چيز مي خوانند: يا دينشان، كه اگر پذيرفتيم ما را همانند خودشان مي دانند، يا جزيه و حفاظت، يا جنگ.

 گفت: اطاعت آنها از اميرشان چگونه است؟

 گفتم: از همه كسان نسبت به سالار خود مطيع ترند.

 گفت: چه چيزي را حلال مي دانند و چه چيزي را حرام؟ به او گفتم.

گفت: آيا چيزي را كه بر آنها حلال شده حرام مي كنند يا چيزي را كه بر آنها حرام شده حلال مي كنند؟

 گفتم: نه.

گفت: اين قوم تباه نمي شوند تا حلالشان را حرام كنند و حرامشان را حلال كنند.

آنگاه گفت: لباسشان چگونه است؟ به او گفتم.

 از مركوبشان پرسيد.

گفتم: اسبشان عربي است و وصف آن بگفتم.

 گفت: چه نيكو قلعه اي است آنگاه وصف شتر را كه با بار مي خوابد و مي چرد با وي گفتم.

گفت: اين وصف چهارپايان گردن دراز است.

 آنگاه به يزدگرد نوشت:

«اگر سپاهي سوي تو نمي فرستم كه‌آغاز آن به مرو و آخرش به چين باشد، به سبب آن نيست كه از تكليف خويش غافلم. ولي اين قوم كه فرستادة تو وصفشان را با من گفت، مادام كه چنين باشند، اگر آهنگ كوه كنند آن را از پيش بردارند و اگر فراهم باشند مرا نيز از جاي ببرند. با‌آنها صلح كن و خشنود باش كه با هم به يك ديار باشيد و مادام كه تو را تحريك نكنند تحريكشان مكن».»[2]

در تاريخ طبري اين ماجرا در سال 22 هجري نقل شده است (642ميلادي) و مرزبان يزدگرد در دربار چين در سال 638 ميلادي حضور داشته است كه با در نظر گرفتن سختي مسير خشكي جاده ابريشم تاريخ هاي ذكر شده قابل قبول است.

براي مسير خشكي سه راه وجود داشته يكي از كشمير- يكي از ختن و ديگري از مغولستان مي باشد.[3]



[1] طبري ،ابو جعفر محمد بن جرير ، تاريخ الطبري المعروف بتاريخ الامم و الملوك، ج 3، صفحات 249 و 250

 

[2] طبري ،ابو جعفر بن جرير ، تاريخ الرسل و الملوك (تاريخ طبري) جلد 5 ترجمه پاينده،ابوالقاسم ، صفحات 2003 تا 2005

[3] در باب اول خطاي نامه در بيان راه هاي خطاي اين سه مسير آورده شده است.



作者 阿斯卡尔 _ 王龙

نظر منتخب  تاریخ ورود اسلام به چین

نظر هشتم را كه‌ آقاي فنگ جين يوان معتبر مي دانند را آقاي داود سي تينگ نيز در مقاله خود در كتاب استاد شهيد مطهري اشاره نموديم معتبر مي داند. آقاي رضا مراد زاده در كتاب چگونگي نفوذ و گسترش اسلام در چين از ترجمه كتاب تاريخ گسترش اسلام «سرتوماس آرنولد» نيز ماجرايي را تعريف مي كنند كه آن هم با تاريخ نظر هشتم همخواني دارد چنين آورده اند كه:

«پس از آنكه يزدگرد پادشاه ساساني به هلاكت رسيد پسرش پيروز (فيروز) از چين براي مبارزه با مسلمانان كه كشور وي را فتح و تصرف كرده بودند استمداد جست، ولي امپراطور  چين به وي پاسخ داد كه ايران با چين زيادتر از آن فاصله دارد كه وي بتواند ارتش مورد لزوم را به‌ آنجا اعزام دارد ولي گفته شده است كه امپراطور  چين سفيري به دربار عرب اعزام داشت تا در مورد شاهزاده فراري وساطت و توصيه كند. امپراطور  چين احتمالاً از سفير خود خواست تا در قدرت و وسعت حكومت جديدي كه در غرب به وجود آمده بود (حكومت مسلمانان) تحقيق و بررسي كند. گفته شده است كه خليفه عثمان نيز يك فرمانده عرب به همرهاي سفير چين در بازگشت به چين در سال 651 ميلادي اعزام داشت و اين اولين نمايينده حكومت اسلامي با احترام تمام از طرف امپراطور ي چين پذيرفته شد.»[1]

 



[1] سرتوماس آرلوند – تاريخ گسترش اسلام – مترجم ابوالفضل عزتي – صفحه 215



作者 阿斯卡尔 _ 王龙

خلاصه جمع بندي ورود اسلام به چين در نظريات متفاوت

جناب آقاي ابراهيم فنگ جين يوان در كتاب خود[1] دسته بندي جالبي را براي ورود اسلام به چين آورده اند و بعد از آن دسته بندي نظر هشتم را خود انتخاب نموده اند. اين نظر را اغلب مورخان نيز قبول دارند و به ورود اسلام در اين زمان به چين مطالبي را آورده اند. در ذيل دسته بندي را ملاحظه بفرماييد:

1-    در نيمه اول دوران سلسله سويي (600- 581 ميلادي) و يا هفت سال اول آن (587 ميلادي)

2-    در نهمين سال امپراطور ي دايه از سلسله سويي (612 ميلادي)

3-    در دوازدهمين سال امپراطور ي دايه از سلسله سويي (613 ميلادي)

4-    در دوران امپراطور ي ووده از سلسله تانگ (626- 618ميلادي)

5-    در دومين سال امپراطور ي جن گو اَن از سلسله تانگ (628ميلادي)

6-    در سومين سال امپراطور ي جن گو اَن از سلسله تانگ (629ميلادي)

7-    در ششمين سال امپراطور ي جن گو اَن از سلسله تانگ (632ميلادي)

8-    در دومين سال امپراطور ي يونگ وي از سلسله تانگ (651ميلادي)

9-    در دومين سال امپراطور ي جين يون از سلسله تانگ (711ميلادي)

10- در دوران امپراطور ي مين خوان از سلسله تانگ (755-712ميلادي)

11-در دورة امپراطور ي سوجونگ از سلسله تانگ (761-756ميلادي) و يا پس از امپراطور ي داَي جونگ (766-762 ميلادي)

12-بعضي حداكثر در قرن هفتم ميلادي و حداقل در قرن پانزدهم ميلادي را نيز جداگانه گفته اند.[2]

 

توضیحی راجع به تبلیغ اسلام پیامبر(صلي الله عليه و آله)

همانطور كه مي دانيد پيامبر (صلي الله عليه و آله) در سال 570 ميلادي به دنيا آمده اند و تقريباً در سال 609 ميلادي به پيامبري مبهوث شده اند در اين چهل سال پيامبر اسلام تبليغ اسلامي نكرده اند (اسلامي نبوده كه تبليغش كنند) و بعد از مبعوث شدن نیز سه سال فقط مخفيانه تبليغ مي نمودند و تا زماني كه در مكه بودند سفيري به هيچ كشوري اعزام نكرده بودند با اين حساب هايي كه در دستمان هست و با نگاه به بعضي از تاريخ ها اشتباه بودن آنها آشكار مي گردد و فقط مي توان گفت كه خود چينيان احتمال دارد از ظهور اسلام مطلع شده باشند و اين مطلع شدن آنها از ظهور اسلام را اگر بپذيريم دليل بر نفوذ اسلام در چين نمي شود.

 



[1]همانطور كه قبلاً در پاورقي اشاره شد كتاب مذكور中国的伊斯兰教نام دارد كه ترجمه آن «اسلام چين» مي شود ولي آقاي (محمد جواد اميدوار نيا) عنوان « فرهنگ اسلامي ايراني درچين»  بر آن انتخاب نموده اند و آقاي (محمود يوسف لي هواين) به عربي ترجمه نموده و عنوان «الاسلام في الصين» را بر آن گذاشته اند.

 

[2] فنگ جين يوان مترجم محمد جواد اميدوار نيا صفحه 6



作者 阿斯卡尔 _ 王龙

دو داستان شایع ورود اسلام به چين

در بين مسلمانان چين براي ورود اسلام به چين، داستان هاي متعددي وجود دارد كه دو تا از اين داستان ها را در اين جا مي آوريم.

 

داستان اول:

  شبي امپراطور  "ين جين" از سلسله سوئي ستارة بسيار تاباني را در آسمان مشاهده كرد فرمان داد تا اختر شناسان دربارة سعد و نحس آن برسي كنند. اختر شناسان گفتند: اين نشانة پديد آمدن و ظهور رهبري بزرگ در كشور تاشي است. امپراطور  سفيري از كشور تاشي اعزام داشت تا در اين مورد تحقيق كند. سفير پس از يك سال سفر دور و دراز در بيابان ها به كشور تاشي رسيد. او هنگام ملاقات با (حضرت) محمّد [صلي الله عليه و آله] پيامبر اسلام، از ايشان براي سفر به چين دعوت به عمل آورد. حضرت محمّد (صلي الله عليه و آله) ضمن تشكر به سفير گفت: شخصاً به دلايل مختلف قادر به انجام اين سفر نيست، اما چهار نفر از متقيان بزرگ را همراه او اعزام خواهد داشت. يكي از اين چهار نفر سعد ابي وقاص دايي پيامبر بود. سفير چون با عدم پذيرش دعوت از طرف حضرت محمّد (صلي الله عليه و آله) روبرو گرديد تصويري از چهرة ايشان كشيد[1] و در باز گشت به چین ضمن تقديم آن به امپراطور ، چهار فرستاده را نيز معرفي كرد.

 امپراطور  پس از ملاحظة شمايل حضرت محمّد (صلي الله عليه و آله) و شنيدن گزارش سفر بسيار خرسند شد و دستور داد تصوير را در قصر بياويزند و خواست در برابر آن زانو زنند. سعد مانع اين كار گرديد و هنگامي كه امپراطور  علت ممانعت را پرسيد، جواب داد:

« حضرت محمّد (صلي الله عليه و آله) به ما فرموده است در برابر هيچ تصويري سجده نكنيم، زيرا در زمين و آسمان تنها كسي كه شايستة سجده است خداي يگانه و توانا است.»

 امپراطور  پس از شنيدن اين سخنان، به دفعات آموزش حضرت محمّد (صلي الله عليه و آله)  را مورد تمجيد و تحسين قرار داد، از سعد و ديگران خواست در برابرش زان نزنند و در بندر كانتون براي آنها مسجدي ساخت كه به منظور نشان دادن خاطرة احترام آميز نسبت به حضرت محمّد (صلي الله عليه و آله) پيامبر اسلام، آن را مسجد يادبود پيامبر ناميدند.

 بعدها سعد به علت بيماري در چين درگذشت و در كانتون به خاك سپرده شد. او را متقي اول نام نهادند. متقي دوم مقر اسلام را به شهر يانگجو منتقل ساخت، متّقيان سوم و چهارم به شهر چواَن جو رفتند و در همان جا مدفونند.[2]

 

داستان دوم:

در دوران امپراطور ي"تاَي جونگ" از سلسله تانگ شبي امپراطور خواب ترسناكي ديد. او در رؤيا ديد كه هيولايي به سويش حمله ور شد، درست در هنگام بروز اين خطر مرد بلند قدي كه ردايي سبز در بر و پارچة سفيدي بر سر داشت و تسبيحي را در دست مي چرخاند، هيولا را فرار داد و خطر را دفع كرد.

روز بعد، امپراطور  مشاوران و وزراي خود را احضار كرد و از آنها تأويل خواب را خواست. يكي از آنها گفت هيولا نشانة آشوب، خيانت و توطئه است و مردي كه پارچة سفيد بر سر داشته پيامبر بزرگ مردم تاشي است.

اعليحضرت با برخورداري از الطاف پيامبر در عالم رؤيا، از بحران سياسي در امام خواهد بود و تا مدت هاي مديد آرامش خواهد داشت.

 پس از آن، امپراطور  سفيري از ميان مشاوران خود به كشور تاشي فرستاد و از حضرت محمّد (صلي الله عليه و آله) خواست كساني را براي نشر دين خود به چين اعزام دارد. حضرت محمّد (صلي الله عليه و آله) با اين درخواست موافقت كرد و سه نفر از اصحاب را مأمور سفارت در چين ساخت. متأسفانه دو نفر از آنها در راه درگذشتند و در گذرگاه شين شين به خاك سپرده شدند.

 فقط يكي از آنها به نام وقّاص به سلامت به چين رسيد و در اقامتگاه دولتي مهمانان خارجي در پايتخت اسكان داده شد.

 وقّاص پس از اقامت در چين، اغلب در خانه بود و به ندرت خارج مي شد و به عبادت اشتغال داشت. روزي امپراطور  به طور ناشناس، در لباس كارمندي معمولي به ملاقات او رفت و ديد او رو به مغرب نشسته و با خلوص كامل مشغول قرائت قرآن است. پس از آنكه قرائت به پايان رسيد قرآن را با احترام روي رحل قرار داد(آیا آن زمان قرآن حالت کتابی داشت که روی رحل قرار داده شود؟)، با لبخندي به سوي در به استقبال آمد و گفت: امپراطور  تانگ، بفرماييد داخل و بنشينيد، ببخشيد كه دير به پيشواز آمدم.

 امپراطور  با تعجب پرسيد چگونه دانستي كه من امپراطور  هستم؟

وقّاص لبخن زد، اما پاسخ نداد.

 پس از آن هر دو دست در دست نشستند و به صحبت پرداختند. امپراطور  به منظور ارزيابي دانش او، پشت سر هم سؤال مي كرد و مسائل مشكل را مطرح مي ساخت و وقّاص بي درنگ و بي نقص پاسخ مي داد. امپراطور  نه تنها اجازه داد وقّاص در شهر چانگ اَن[3] اقامت كند، بلكه اجازة تبليغ دين اسلام را نيز به او داد. پس از چند سال وقّاص به ياد وطن افتاد و اجازه بازگشت خواست، اما امپراطور  امتناع كرد. پس از مدتي باز تقاضاي مراجعت به ديار خود را مطرح ساخت. امپراطور  دستي به ريش خود كشيد و زمزمه كرد: اين مرد مي خواهد باز گردد، امروز مي خواهد باز گردد هميشه در صدد باز گشت است. بايد تدبيري انديشيد و او را نگاه داشت. از آن موقع بود كه نام هوئي هوئي[4] عموميت يافت.

 سرانجام امپراطور  ترتيبي داد كه يك دختر زيبا به ازدواج وقّاص در آيد و او با اين تدبير، سروسامان يافت و از بازگشت منصرف شد و عمر خود را به خدمت در چين گذراند.[5]

همانطور كه مي بينيد خواب ديدن و يا ديدن ستارة تابان قابل قبول است و مي شود توجيه نمود ولي ادامه داستان ها در آن تاريخ غير قابل قبول است و سعد بن ابي وقاص نيز چنين سفري نداشته و در مدينه مرده است و قبرش هم در مدينه است. شخصي با نام سعد يا وقاص اگر باشد و منظور سعد بن ابي وقاص نيست و محل تأمل است كه احتمال دارد در زمان خليفه سوم كسي از طرف سعد براي تجارت رفته باشد و آنجا خود را چنين معرفي نمايد و يا اين كه اصلاً چنين چيزي نبوده و مسلمانان چين براي خود چنين داستان هايي ساخته اند.

 



[1] چينيان به صورتگري مشهورند:(نه از نقاش چين هرگز چنين صورتگري آمدSنه اين ناز و كرشمه از بتان آذري آمد)*

* شعر از امير خسرو دهلوي !نگر: چين و ارتباطات ايراني – اسلامي (مجيد هادي زاده) صفحه 187

 

[2] فنگ جين يوان (جاي نوشتن لغات چيني) ترجمه محمد جواد اميدوار نيا صفحات 3 و 4، ترجمه اين كتاب اسلام چين مي شود ولي مترجم عنوان فرهنگ اسلامي و ايراني در چين را بر آن بر گزيده اند.

 

[3] شي اَن امروز كه در آن روزگاران پايتخت بود.

[4] به مسلمانان چيني هوئي مي گويند هر چند امروزه يكي از اقوام مسلمان چيني مي باشد(10 مليت مسلمان در چين داريم)

[5] فنگ جين يوان ، ترجمه محمد جواد اميدوار نيا – صفحه 4 و 5



作者 阿斯卡尔 _ 王龙

تاریخ ورود اسلام به چين

درباره زمان ورود اسلام به چين نظريات متعددي وجود دارد. در منابع چيني، فارسي و عربي نيز زمان ورود اسلام به چين متفاوت اعلام شده است. تا جايي كه در بعضي از منابع چيني و سنگ نوشته هاي چيني زمان ورود اسلام به چين به قبل از اسلام بر مي گردد! يعني به زمان كودكي پيامبر برمیگردد!!!  

البته بعضي از اين نظريه ها كه زمان ورود اسلام را به قبل از بعثت مي رسانند مي تواند قابل توجع باشد ولي با نظر به كل داستان ورود اسلام به چین در این نظریه ها، انسان به وضوح به خلط داستان ها پي مي برد و به اشتباه در اسماء به كار رفته پي مي برد. حقير براي تبرك از كتاب استاد شهيد مطهري كه در كتاب " خدمات متقابل اسلام و ايران "درباره نفوذ و توسعه اسلام در چين پنج صفحه اي نگاشته اند.[1] مطالبي مي آورم كه انشاء الله روح آن استاد شهيد در این تحقيق ياريم بنمايد. ايشان با اشاره به كتاب كنت مورگان[2] و مقاله «فرهنگ اسلامي در چين»[3] كه از توسعه اسلام و دوران آن در چين بحث مي كند و با استناد به كتاب تاريخ كهن دودمان تانگ چين مي نگارد كه دومين سال امپراطور ي يونگ وي از سلسله تانگ (651 ميلادي 31 هجري) فرستاده اي[4] از عربستان به دربار خاقان چين[5] آمد و هدايايي با خود آورد و اين فرستاده گفت كه دولت ايشان سي و يك سال قبل تأ سيس يافته است. استاد شهيد با ابراز اينكه اگر اين جريان واقعيت داشته باشد آغاز نفوذ اسلام توسط خود اعراب مسلمان در چين صورت گرفته است در ادامه مي افزايند كه :

«از اين جريان بگذريم اسلام به وسيله سوداگران مسلمان كه بسياري از آنها ايراني بوده اند[6] در چين نفوذ يافته است.»[7]

 



[1] مطهری،مرتضی، خدمات متقابل اسلام و ايران، صفحات 425 تا 430

[2] كنت مورگان ، اسلام، صراط مستقيم ، ترجمه سيد مهدي امين ، صفحات 420 تا 423

[3] اين مقاله به قلم آقاي داود سي تينگ نگارش يافته است . آقاي داود سي تينگ آن چنانكه در مقدمه كتاب اسلام، صراط مستقيم معرفي شده است عضو كنسولگري جمهوري خلق چين در بيروت مي باشد (اكنون فكر نمي كنم آنجا باشند) و قبل از عزيمت به گيوان، پيشواي جامعه مسلمين چين بود. تحصيلات خود را در دانشگاه الازهر به پايان رسانيده و عهده دار پست هاي سياسي مهمي از جانب دولت چين بود و از سخنوران مسلمانان چين محسوب مي شود.

[4] در اين متون از عربستان با عنوان تاشي ياد مي شود و امروزه به‌آن شَتَ اَلَجُوا مي گويند.

[5] خاقان چين زمان مغول به بعد مورد استفاده مي شد امپراطور  يا فغفور (بقپور) را قبلاً استفاده مي كردند و منظور از فغفور يا بقپور فرزند آسمان است و آسمان در اين جا منظور خداست كه از خدايان چيني حساب مي شد

[6] در ادامه به دهكده پارسيان اشاره خواهم نمود كه مؤيد نظر استاد شهيد مطهري مي باشد.

[7] شهيد مطهري، خدمات متقابل اسلام و ايران – صفحه 427



作者 阿斯卡尔 _ 王龙

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین و صل الله علی سیدنا و نبینا محمد المصطفی و آله الطیبین الطاهرین سیما مولانا امیرالمومنین علی بن ابیطالب (علیهم آلاف التهیه و الثناء)

یک خاطره شیرین تبلیغی :

برای دیدن خوا سی گنبه در شهر لین شیه استان گن سو (چین)  رفته بودم 

به محض ورود مسلمانی جلو آمد و بعد از احوال پرسی  رو به بنده کرد و فرمود اهل  سینجیانگ هستی؟ عرض کردم ایرانی هستم که مرا به شدت بغل کرد و بوسید و  در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود فرمود ایرانیان از نسل پیامبر(صل الله علیه و آله) هستند. محبین اهل بیت علیهم السلام در این شهر در کناره گنبه ها فراوانند. 

بعد از خداحافظی از ایشان یه طرف داخل گنبه حرکت کردیم در داخل گنبه مادر بزرگی در حالی که قران و کتابی که مدح اهل بیت در آن نوشته شده بود داخل شد و سلام کرد و بعد از احوال پرسی بنده را یا اسراربا اصرار زیاد به خانه خود دعوت نمود و می فرمود که میخواهد ینده همسرشان را زیارت کنم 

چون تازه اذان را گفته بود از ایشان اجازه خواستم که نماز را بخوانم و بعد به خانه شان یریم ایشان فرمودند منتظر میمانند. 

به نمازخانه گنبه رفتیم و نماز را خواندیم و با مسلمانان و طلبه های آنجا عکس گرفتیم و بعد یکی از دوستان را فرستادیم که ببیند آن مادربزرگ رفته یا نه  بعد از چند لحضه مادر بزرگ آمد و ما را به طرف خانه خود راهنمایی کرد.کوچه های پشت گنبه ها را رد کردیم تا به خانه رسیدیم وارد خانه شدیم و همسرشان را در حالی که میز کوچکی در مقابلشان بود زیارت کردیم 

(ایشان «ما خونگ جانگ» یکی از بزرگترین آخوندهای  شهر لین شیه هستند)و بعد از احوالپرسی به مادر بزرگ گفتند که آلبوم را به ایشان بدهند در آلبوم تصاویری از سفرهایش


 و قرآنی که کل قرآن را(سی جزء کامل) در آن  با اسامی چهارده معصوم نوشته یودند را به حقیر نشان داد (در داخل صلوات کبیره  کل قرآن (سی جزء کامل) نوشته شده است. ) این قرآن بیش از سی صد سال قدمت دارد و به صورت طوماری نوشته شده است. 




در آخر با تشکر های فراوان از مادربزرگ خداحافظی نمودیم و رفتیم

در زیر تصاویری از آن را میتوانید مشاهده نمایید.

...






























انشاءالله به ایران که برگشتم تصاویری از صلوات کبیره مسجد امام اصفهان (مسجدجامع عباسی) را هم برایتان خواهم گذاشت.



阅读更多...
作者 阿斯卡尔 _ 王龙

关系我们表
姓名:
电子邮件 :
友情链接

版权所有伊斯兰教 什叶派